مسافرت
به نام خدا ........ سلام بهتون که گفته بودم قول می دهم زود به زود بیایم و مطلب جدیدی بگذارم والان نیز آمده ام تا به قولی که داده ام عمل کنم... درظمن اینبار آمده ام با چند تا عکس از مسافرتمون به تربت که امید وارم نهایت لذت رو ببرید. داستان از اینجا شروع می شود: 1394/4/21 داداش صادق شبش زنگ زد به خاله نجمه که بگه من و مامان و معصومه فردا می آییم تربت(1394/4/22) و خاله نجمه نیز به صادق گفت نه همین امشب بیاییدو از اینجور حرفا و دقیقا همون شب نیز فوتبال ایران بود و خوشبختانه ایران برد والبته با یک گل داشتم می گفتم ووقتی داداش صادق اومد گفتش که می خواهیم همین امشب بریم و ساعت های 20:30 دقیقه یا ساعت های 21 شب بود که راه اقت...